یه چیزهایی هست که تو زمان خاص خودش میچسبه و حال آدم را خوب میکنه. اگه به موقع نباشه دیگه اون حس و حال را بهت نمیده و به اصطلاح از دهن میفته! مثل خوردن زولبیا و بامیه و حلیم داغ تو ماه رمضان، مثل خوردن یخ در بهشت وسط گرمای تابستان، مثل خوردن لبو و باقالی که تو هوای سرد زمستان میچسبه. پس تا این پاییز از دهن نیفتاده من هم دست به قلم بردم تا حس و حال خودم را از این تابلوی زیبای طبیعت که شکوفه ندارد، جوانه نمیزند، اما عاشقانههایی را رقم میزند که هزاران بهار هم نمیتواند شکوفایش کند، بیان کنم.
پاییز، رنگ و بوی دیگری دارد؛
رنگ و بویی از جنس قدم زدن های عاشقانه و دوست داشتنی،خوردن چای داغ در سرمای تازه از راه رسیده و خیس شدن زیر باران، دست نوازش باد بر لابه لای گیسوان دشت و شاخههای درختان. پاییز همان موسیقی خوش خش خش برگ هاست، همان برگ های خرامان که این بار هوس میکنی کفشهایت را در آوری تا موسیقی هبوط برگها پاهایت را قلقلک کند. همان فصلی که میتوانی در آن ساعتها از پنجره اتاق به درخت روبهروی خانه نگاه کنی و خسته نشوی