محرم اینقدر عشق و زیبایی در خود دارد که قلم از بیان آن عاجز است. حوالی ظهر عاشورا دست به قلم بردم و لب باز کردم تا از این زیباترین نگارخانه در قلب هستی، کلماتی بیان کنم که با اشک چشمانم آمیخته شده است:
پرده اول: عشق
عاشورا قرارگاه عشق اسـت و پناهگاه عاشقان، عاشورا تکلیف اسـت و عاشورایی شدن عمل بـه تکلیف، عاشورا مجمع عمومی حماسهسازان هستی اسـت. عاشورا از جاذبه ها دل کندن و بـه جذبه دوست رسیدن اسـت و هیچ نقطهای در هویت هستی نیست کـه از حرکت و شعر و شعور عاشورایی خالی باشد.
برای فطرت های سربه دار که زادگاه شان کربلا است و زادروزشان عاشورا، همیشه عاشورا است. گذار از واقعیّت عاشورا برای رسیدن به حقیقت عاشورا است. هدفِ معمار عاشورا، حضرت حسین بن علی علیه السلام ، این است که انسان را با عبور دادن از واقعیّت عاشورا به حقیقت عاشورا برساند. عاشورا لفظ نیست؛ معناست! حقیقت عاشورا، معنا و معنویت عاشورا است. حقیقت را باید زیست، امّا واقعیت را تنها باید دانست. قبله حقیقتی زمین کربلاست و قابلیّت حقیقی زمان، عاشورا! هیچ نقطه ای در هویّت هستی نیست که از حرکت و شعر و شعور عاشورایی، خالی باشد. عاشورا روح زندگی است و زندگی در نبود تقدیر و تفکر عاشورایی جنازه ای بیش نیست.
پرده دوم: تصمیمت را بگیر
آخر ذی الحجه ، علم و کتل های «تکیه» را برپا می کنیم. آب و جارو، آماده کردن، ظرف ها برای ده شب عزاداری. چند روز مانده به محرم باید شروع کنیم به تمرین تعزیه ای که هرساله از شب اول اجرا می شود. مشکل هم درست از همین نقطه آغاز می شود. از همین لحظه ی انتخاب «نقش». شمشیر و لباس و کلاه خود سبز ها را می ریزند، این طرف. لباس ها و اداوات قرمزها را، آن طرف. در تعزیه ی کربلا، سیاهی لشکر یا نقش های میانی اصلا وجود ندارد. فقط دو جور نقش :
«شبیه حسین و شبیه یزید». اگر این نشدی یعنی آن یکی هستی. یک دایره است آن وسط. هم همه ایستاده اند به تماشا دور تا دور.
در تعزیه همه چیز شفاف می شود. پشت صحنه ای نیست. پشت سبزها هم نمی شود قایم شد. وقتی دلت، وقتی لباس روحت قرمز است، نورافکن ها که کار بیفتد ، همه می بینند چکاره هستی! در همه ی تاریخ آدم ها مثل ما زیرآبی می رفتند. آن پشت و پستوها قایم شدند. جوری که درست معلوم نشود اهل کدام هستند تا هم از این ور بخورند هم از آن ور. یک دفعه یک بیابان بی آب و علف پیدا شد که معادلات همه را ریخت به هم. جای قایم شدن نداشت.
حالا انکار کن مثل «زهیر» هی راه قافله ات را کج کنی و از بیراهه ها بروی تا به کاروان امام حسین علیه السلام برخورد نکنی. بالاخره چی؟ بیابان مگر چقدر جای فرار دارد؟ بالاخره می فرستند دنبالت : «زهیر! تصمیمت را بگیر.» انکار کن بروی لای سپاه یزید و توی خیمه ها قایم شوی، صدایت می کنند : «حرّ! تصمیمت را بگیر.» بدتر از همه آن شب که چراغ ها را خاموش می کنند و در دل تاریکی می گویند : « این شب و این بیابان، تصمیمت را بگیر.»
عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچوقت، اما رگههایی از شخصیت عمرسعد را خیلیهایمان داریم. رگههایی که وسط معرکه میتواند آدم را تا لبهی پرتگاه ببرد. عمر سعد «علم» دارد به اینکه حسین حق است. به اینکه جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن در سپاه باطل. اما چیزهایی هست که وقت «عمل» میلنگاندش. زن و بچههاش، مال و اموالش، خانه و زندگیاش و مهمتر از همهی اینها؛ گندمهای ری؛ وعدهی شیرین فرمانداریِ ری.
ماها هم «شک» داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل. با آنکه به حقانیت حق واقفیم. مال و جان و زندگی و موقعیتمان را خیلی دوست داریم؛ از دست دادنشان خیلی برایمان نگرانکننده است. و اینها نشانههای خطرناکی هستند. نشانههای سیاهی از شباهت ما با عمرابنسعدابنابیوقاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم. عمرسعد از آن خاکستری هایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر. رفت تا عمق سیاهیها و دیگر همانجا ماند...
عاشورا اگر این « تصمیمت را بگیر» را نداشت، خیلی خوب بود. هرچقدر که می خواستند ما گریه می کردیم و بر سر و سینه می زدیم. ضجه و فغان و اندوه. ولی موضوع این است که از همان صبح عاشورا که خورشید در می آید، همه ی ذرات دور و بر آدم داد می زنند :« تصمیمت را بگیر.»
حالا انگار کنیم ما لباس سبز و برقع سبز و همه چی را سبز برداشتیم و ایستادیم این طرف. چی صدایمان کنند؟ «شبیه حسین»؟
اصل گرفتاری، اصل دروغ همین جاست. کجای جان ما شبیه حسین است؟ وقتی که رنگ روح ما قرمز است، حالا حتی نیمه ی قرمز ( أُمَّةً أَسْرَجَتْ وَ أَلْجَمَت وَ تَنَقَّبَت !) گیریم لباس سبز بپوشیم، نورافکن ها ما را لو خواهند داد.
در زیارتنامه نوشته : حسین علیه السلام صورت خداوند است، وجه الله! چه شباهتی بین ما و صورت خداوند است؟ «کریم» هستیم یا «رحیم» یا «علیم» یا دست کم «رئوفٌ باالعباد» ؟ ما چه جور سنخیتی با آن روح بزرگ داریم؟
این است که هر ساله این وقت، آخر ذی الحجه ، همه می نشینیم و عزا می گیریم چه کنیم. دور تا دور صحنه ای دایره ای می نشینیم و خیره به لباس ها ، گریه می کنیم.
تا کی؟ تا هلال ماه محرم در می آید.
بعد یکهو چیزی یادمان می آید یا شاید یادمان می آورند. به ما می گویند : «عشق هم خیلی کارها می کند، این را یادتان رفته؟»
به ما می گویند : «عشق ، آدم را شبیه معشوق می کند، پارسال که بهتان گفتیم.»
به ما می گویند : « محبت، آخر آخرش به سنخیت می رسد، به شباهت.»
به ما می گویند : خدا نقاشی اش خیلی خوب است. رنگ روحتان را عوض می کند. رنگتان می کند.
یکهو همه چیز یادمان می آید. همان طعم پارسالی می آید زیر زبانمان. گُر می گیریم. همان جور که از عشق گُر می گیرند. لباس های سبز را می پوشیم. می رویم روی صحنه و داد می زنیم : «سلام بر روی خداوند»
پرده سوم: اوج زیبایی
به گمانم کل عاشورا در یک جمله حضرت زینب سلام الله علیها خلاصه می شود: و ما رأیتُ الاّ جمیلاً...؛ هیچ چیزی جز زیبایی ندیدم. این را زینبی می گوید که بریده شدن سر برادر و امامش را دیده، تکه تکه شدن برادر زاده ها را جان کنده، پر پر شدن لاله ها را بغض کرده و باریده و به نفس افتاده ، اما می گوید هیچ چیزی جز زیبایی ندیدم. شاید باید این سوال را در خلوت خودمان بارها و بارها بپرسیم که در همه سال های حسینی بودنمان، چه صحنه درخشانی از عاشورا به خاطر داریم؟ و شاید بزرگترین معمای تاریخ این باشد که چرا کسی از این صحنه های عاشقانه و دلبرانه و بی نظیر و این پرفورمنس درخشان انسان کامل در آن وانفسای هولناک حرفی به میان نمی آورد؟....
گل با همه گلبرگها زیباست، نه پرپر
شما اگر یک مجموعه زیبا را برش برش کنید و آن را تکه تکه نگاه کنید، زیبا نیست. یک گل، وقتی همه اجزایش را با هم می بینیم، زیباست ولی پرپر شدهی آن ناراحت کننده است.
حضرت زینب(س) می گوید، من همه چیز را کنار هم گذاشتم و کلّ تصویر را میبینم که می گویم، زیباست.آن بزرگوار از چه زاویهای نگاه میکند به صحنه عاشورا که زیبایی می بیند؟
قطعا از زاویه ای بالاتر از زمان حال است. مثل هواپیمای نقشه برداری که یک زاویه دید کلّی به دست می دهد.
پرده چهارم: تکلیف ما
شهادت امام حسین، بار مسئولیت از دوش من و تو برنمی دارد، بلکه باری سنگین تر بردوش ما می نهد. امام حسین علیه السلام در شب عاشورا یک جور سخن گفت و در روز عاشورا یک جور دیگر. شب عاشورا، سخن از «نمیخواهم، احتیاج ندارم، بروید، بیعتم را برداشتم» بود. روز عاشورا میگوید: «بیائید به من کمک کنید، آیا یاور و مددکاری هست؟ هل من ناصر ینصرنی؟» شب صحبت میکند تا مبادا خبیثی در بین طیّبها باشد، و روز سخن میگوید تا مبادا طیّبی در بین خبیثها مانده باشد. شب غربال میکند تا فقط «صالحان» بمانند و روز غربال میکند تا فقط «اشقیاء» در مقابل او ایستاده باشند.
حسینابنعلی (ع) در عاشورا تابلوی کاملی از انسان ارائه داد. شهدای کربلا انساناند. ریشهی آنچه میکنند در انسانیت شان نهفته است. اشقیاء کربلا هم انساناند. ریشهی آن شرارتی را هم که میکنند در خلقت آنها است.
جهل و عقل؛
آنچه اشقیاء کربلا انجام دادند همهی جهل نبود. جهل دایرهاش وسیعتر است. آنچه را هم که شهدای کربلا نشان دادند همه فطرت انسانی نبود. قسمت از این فطرت انسانی بود. پس در حقیقت مجموعهی اشقیاء و شهدا تابلوی انساناند. همان چیزی که اشقیای کربلا با آن تحریک میشدند که شرارتهایشان را انجام بدهند در من و شما هم هست؛
که آن، جهل مان است؛
و همان چیزی که از شهدای کربلا را در آن ایثارگریها موفق کرد نور آنها بود.
فطرت آنها بود.
این در ما هم هست؛ یعنی انسان هم حاوی اشقیاء کربلا است و هم حاوی شهدای کربلا است.
پس بحث کربلا بحث انسان مطرح است. نه اینکه یک قصهای و یک تاریخی در گذشته. قصهی همینالان و همین ساعت ما است؛ یعنی کربلا در وجود ما است. جنگ عاشورا از درون ما به بیرون سرزده. آنچه در درون انسانها بود در جریان کربلا رونمایی شد. عاشورا روز رو نمایی عقل و جهل انسان است.
این مقدماتی هم که پیش آمد تا حضرت بچهها و خانوادهاش را بیاورد، برای این است که اشقیاء فرصتی داشته باشند که جهل خودشون را کامل ارائه بدهند نه ناقص و این مشکلات و دشواریها که برای شهدای کربلا پیش آمد برای این بود که شهدای کربلا نور خودشان، باطن خودشان، عقل خودشان، معرفت خودشان را بروز بدهند؛ نه ناقص.
ببینید حضرت چه جور کار کرده است؛ یعنی علت این که جهل با تمام وجود وارد شده است در صحنهی کربلا این است که عقل با تمام وجود وارد صحنه شده است.
ببینید من مثال ساده ای برایتان بزنم. تیم فوتبال پرسپولیس و استقلال یک روزی که مثلا میخواهند یا این برنده نهایی لیگ باشد یا آن برنده، هر کدام با تمام وجود میآیند. چون یکی با تمام وجود میآید آن دیگری نمی تواند با تمام وجود نیاید.
مشکل ابلیس چه بود که وقتی گفتند به آدم سجده کن، سجده نکرد؟ او گفت: (من از او بهترم! مرا از آتش و او را از گل آفریدهاى). او قبول دارد که هر دو آفریدۀ خدا هستند، ولی چطور شد که قبول نکرد سجده کند؟ چطور شد که شش هزار سال سجدۀ قبلی مشکلی نداشت، ولی این یک سجده مشکل داشت؟
علتش این بود که شیطان «عزّت پرست» بود.
پا روی عزّت خودش نمی گذاشت و شش هزار سال عبادتی را که در امتداد عزّت خودش بود، انجام می داد. مرتباً عبادت می کرد و عزیزتر میشد؛ ظاهرش عبادت بود و باطنش عزّت طلبی. خدا نمی خواست او را رسوا کند، خدا خواست او را از این جهل نجات دهد. خدا می خواست بزرگترین کمک را به ابلیس بکند. روی خودت پا بگذار و از حجاب خودت بیرون بیا و از خودمحوری، به خدا محوری منتقل شو. یک سجده است، ولی محور را از خودمحوری به خدامحوری انتقال می دهد.
خداوند در قرآن کریم می فرماید: هرگز به نیکى دست نخواهید یافت، مگر از آنچه دوست دارید به دیگران ببخشید. می فرماید آنچه دوستداری را خرج کن. خرج کردنِ «عزّت» واقعاً سخت است.
امام حسین علیه السلام در عاشورا چه کرد؟ محبوبانش را به میدان آورد: دخترش را، زنش را، بچۀ شیرخوارش را. او همۀ اینها را انفاق می کند. عاشق ها این کار را می کنند و غیرعاشق ها این کار را نمی کنند. عاشق اگر به خاطر عشقش بدنام شود، صدایش درنمیآید و اعلام برائت و پشیمانی نمی کند. فحشش را هم می خورد.
امام حسین علیه السلام عاشق است و به او می گویند «خارجی».
یک مثال بزنم؛ گاهی لوبیا را می ریزند داخل دیگ و گوشت هم می ریزند و آبگوشتی درست می کنند. این یک نوع مصرف کردن لوبیا است. گاهی هم لوبیا را خاک می کنند. وقتی دفنش کردند زیر خاک متلاشی می شود، اما جوانه میزند و بالا می آید. وقتی انسان انفاق می کند، مانند این است که دفن می کند. باید عزیزترین چیز را دفن کنی. وقتی دفنش کردی محصول بیشماری به تو می دهد. «
نباید عزّت محور بود؛ بلکه تکلیف محوری صحیح است. تکلیف محور آن است که آبرو بیاورد، نه اینکه آبرو بردارد. آبرو به دست آوردن موج سواری است. آبرو خرج کردن تکلیف محوری است. انسان باید حرف حق را بزند، اگرچه به او فحش بدهند.
پس این است مکتب عاشورا و محتوای شعارهای عاشورا. شعارهای ما در مجالس، در تکیه ها و در دسته ها باید مُحیی باشد نه مخدّر، باید زنده کننده باشد نه بی حس کننده. اگر بی حس کننده باشد، نه تنها اجر و پاداشی نخواهیم داشت بلکه ما را از حسین علیه السلام دور می کند.
پرده آخر:
نگویید اول باید قلبم آماده باشد، بعد اشکم بیاید؛ اول باید قلبم آماده باشد، بعد سینه بزنم؛ نه، سینه بزن، قلبت آماده میشود، بعضی ماشینها زود روشن میشوند و بعضی دیر. نفوس فرق میکنند.